قصه گویی که خود یکی از آداب و سنن قدیمی در بین ایرانیان بوده وسینه به سینه از نسل های گذشته به نسل های بعد منتقل شده است .امروزه همچنان درمیان نسل های نو جایگاه خود را حفظ نموده است .کتابخانه مشارکتی راسخ گزیر برای جذب وترغیب کودکان ونوجوانان به سوی کتاب وکتابخوانی از تابستان 94 اقدام به برگزاری قصه گویی توسط اعضای کودک ونوجوان وبیان قصه از زبان خود این عزیزان به صورت هفته ای نمود. از آنجاییکه این موضوع با استقبال پرشور این قشر از اعضا مواجه شد ، از شهریور ماه قصه گویی هر هفته دوبار برگزار می گردد. از مهمترین ویژگی های قابل ذکر این است که خود قصه گو باطرح سوالاتی راجب قصه بیان شده جوایزی به پاسخ دهندگان اهدا می نماید .
قصه ی پهلوان احمد
خلاصه قصه :
یکی بود یکی نبود یه مردی بود به نام احمد که خیلی تنبل بود یه روزی زنش بهش گفت برو زیر سایه بشین گفت : سایه خودش میاد مرد برای خنده بهش میگفتن پهلوان احمد. روز ها وهفته ها می گذشت و احمد از جاش تکون نمی خورد تا اینکه زنش از دستش خسته شد و احمد را از خونه بیرون کرد احمد رفت تا اینکه به بیابانی رسید باخودش گفت : نکنه دیوی، اژدهای ، خزنده ای بیاد ومنو بخوره .چماقی پیدا کرد روی آن نوشت با این چماق هزار نفر رو کشتم، دوهزار نفر رو زخمی کردم و سه هزارنفر رو فراری دادم . از قضا دیوی از انجا می گذشت خواست ون را بخوره ولی وقتی نوشته روی چماق را خوند ترسید وپیش پادشاه دیویها رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد ما به همچین کسی احتیاج داریم و دیوها رفتن و احمد رو آرودن . پادشاه به احمد گفت : می خواهی با ما باشی که چی بشه که بشی مردای لشکر من احمد گفت: من فعلا گرسنه ام و دیوها رفتن براش غذا آوردند واحمد اندازه چند نفر غذا خورد وبا دیو سیاه جنگید واو را شکست داد . پادشاه به دیوها گفت این آدم برای ما خطرناک است وباید او را بکشیم . احمد حرفهای او را شنید ودر گوشه ی پنهان شد شب دیوها سنگ بزرگ بر روی متکا انداختند و رفتن احمد با صدای بلند گفت : که اینجا چقدر پشه داره پدر پادشاه شون رو در بیارم ، دیوها فرار کردن . واحمد آدم ها ی زندانی را آزاد کرد وپول وجواهر را بین همه تقسیم کرد .واحمد دیگه اون آدم تنبل نبود وبا خوبی وخوشی با همسرش زندگی کردن.
کوثر زارعی
قصه ی مها کوچولو
خلاصه قصه :
امسال اولین سالی بود که مها می خواست بره مدرسه . وسایل مدرسه شو تو کیف گذاشت .بعد از یه مدتی با خستگی کنار مامانش رفت وگفت: هر کاری می کنم کتابام تو کیف جا نمی شه .مامانش کیف مها رو گرفت و وسایلشو در آورد. خرس کوچولو ّ، تلفن اسباب بازی ،وچند تا کتاب قصه،ویک دفترچه بود که مچاله بود. مامان گفت: مها جان دیگه قرار نیست بری مهد کودک باید بری مدرسه این چیزا توی مدرسه لازم نداری .مها گفت:تا خرس کوچولو درس بخونه ، با تلفن به بابا زنگ بزنم بیا دنبالم . مامانش گفت: تو الان آدم بزگ ومهمی هستی باید درس بخونی .اسباب بازی برای نی نی هاست که بازی می کنن . مها گفت : خوب باشه خرسه وتلفن برای خونه باشه . مادر مها کتا بها و وسایلش را توی کیفش گذاشت . مامانش گفت :مها جان همیشه زیب کیفت را ببند مها گفت : حواسم هست .
1- زاهرا هاشمی 2- سیده فاظمه هاشمی زاده
قصه ی دو دوست
خلاصه ی قصه:
دو دوست در شهری زندگی می کردند که خشکی وقحطی پیش آمده بود آنها به مسافرت رفتند به پیرمردی رسیدند پیرمرد به آنها گفت در راه به دو راهی خواهید رسید راه سمت راست کوتاه وبی خطر و راه سمت چپ طولانی و پر خطر است اما بعد از چند روز به پول وثروت خواهید رسید آنها به راه افتادند مرد قانع تر به سمت راست رفت ومرد مغرورتر به سمت چپ مرد قانه تر بع از چنئ روز به مزرعه ای رسید صاحب مزرعه آدمی دلسوزی بود و نصف باغ را به او بخشید اما مرد مغرورتر در غاری پناه گرفت و اموال ثرقت شده را دید آن را برداشت و رفت مردان بازرس او را بازرسی کردند و او را در زندان انداختندبعد از اینکه آزاد شد به خانه رفت آن دوست از مسافرت برگشته بود وقتی ماجرا را شنید مرد قانع تر به مرد مغرورتر گفت با اموالی که داریم برای هر دوتامون باشد آنها بعد از این درکنار هم با خوبی وخوشی زنذگی کردند.
1- سوسن زارعی 2- فاطمه زارعی
قصه ی مرغ های دریا وشیطان دریا
خلاصه ی قصه:
روزی روزگاری در سرزمین دور دوتا مرغ زندگی می کردند یکی شاهپری ویکی ناز پری: ناز پری چند وقتی بود که تخم گذاشته بود وبعد به شاهپری گفت: اینجا که ما زندگی میکنیم جای خطرناکی است نازپری گفت فعلا هیچ خطری ما رو تهدید نمی کند و شب که مرغامون به دنیا آمدند شاید شیطون دریا بیاد و شاهپری هیچ توجهی به حرف نازپری نکرد . شیطون دریا به نازپری حمله کردوجوجه های نازپری رو برد. نازپری وشاهپری برای پیدا کردن جوجه ها پیش سیمرغ رفتن سیمرغ آنها را پیش صخره ی که شیطان در آنجا زندگی می کرد برد سیمرغ به شیطان گفت : مرغ ها را بده واگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی اما شیطان گفت تو می خواهی با من بجنگی و خودش رابه بی خیالی زد . ناگهان سیمرغ چنگی به صورت شیطان زد همه ی مرغ ها را از اوگرفت وبه نازپری داد .
امیداورم که همین طوری که شیطون دریانابود شد شیاطین روزگار نابود شوند .
1– ندا نیازمند 2- منا زارعی
قصه ی گربه وجادوگر
خلاصه قصه :
یک روز جادوگری از جنگل می گذشت .جادوگرکه از را دور آمده بود زیر یک درخت دراز کشید تا خستگی در کند. در همین لحظه ماری بزرگ از لای سبزه ها بیرون آمد او می خواست آن جادوگر را بخورد اما نمی توانست چون بالای آن درخت گربه ای پنهان شده بود . مار دهانش را باز کرد تا جادوگر را بخورد که ناگهان گربه از بالای درخت پرید وپنجه هایش را در بدن مار فرو برد وآن قدر به او ضربه زد که مار مرد. جادوگر از خواب بلند شد و گربه را دید که مار را کشته بود گربه را تحسین کرد وبرای او آرزوی موفقیت کرد.این را گفت واز آنجا دور شد.
پایان
سوالات قصه گو از بچه ها:
1-از این داستان چه نتیجه ای می گیرید؟ نتیجه می گیریم که هر کاری که انجام می دهیم نتیجه اش را می بینیم.
2-این داستان به چه ضرب المثلی مربوط می شود ؟ هر عمل کزآدمی سر می زند ، مزد اعمالش به زودی پشت در، در می زند.
3-با خواندن این داستان می توانیم به کدام آیه اشاره کرد؟ فمن یعمل مثقال ذره خیر الیره ومن الیعمل مثقال ذره شر الیره.
قصه گویان :
1-مریم زارعی
2- سیده فضیله هاشمی