قصه گویی این هفته با موضوع حضرت سلیمان و مرد راستگو توسط خاله مریم قصه گوی کتابخانه در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار شد .
خلاصه ی قصه :
شخصی که پیش حضرت سلیمان کار می کرد همیشه راستگو ودرستکار بود و تا زمان پیری در خدمت حضرت سلیمان بود و پیش حضرت سلیمان عزیز بود حضرت سلیمان از شخص راستگو پرسید چه آرزوی داری تا برآورده کنم گفت:آرزوی من این است که زبان حیوانات را بفهم حضرت سلیمان پیش جبرئیل رفت تا آرزوی او را برآورده کند جبرئیل می گوید دو شرط دارم 1.هیچ وقت دروغ نگوید 2.جزخودت هیچ کس نباید این موضوع را بفهمد .
شخص راستگو شرط ها را قبول میکند .به خانه برگشت و به طرف ایوان حیوانات رفت حالا صدای حیوانات را میشنود که آرزویش برآورده شده .همان شب گاو و الاغ باهمدیگر دعواشون شد الاغ گفت من فردا صبح به مزرعه نمی روم وخودم را به مریضی می زنم گاو گفت : خیال کردی! اینقدر چوب بر سرت بزنند که چهار تا دست وپا هم قرض کنی و دنبال کاربدوی .غروب که شدگاو از مزرعه برگشت الاغ به گاو گفت دیدی زور من بیشتر شد.همان روز مرد راستگو داخل ایوان نشسته بود و کتاب حضرت سلیمان را می خواند گاو والاغ که باهمدیگه حرف میزدنند ارباب از من طرفداری کرد گاو گفت ارباب مثل تو تنبل است در این لحظه مرد راستگو به حرف های ایشان خندید که باعث ناراحتی زنش شد وزنش به آینه نگاه می کند زنش میگوید من چه عیبی داشتم که می خندی می گوید به شما نمی خندیدم . باهمدیگردعوا کردند.
مرد با ترکه ای که در دست داشت به بازوی زن زد و گفت : حالا که شکایت میکنی از این ترکه شکایت کن نه شکایت ازخنده . زن گفت: من شکایتی ندارم ولی بعد از آن مرد راستگو دیگر صدای حیوانات را نشنید