قصه گویی سنتی این هفته که توسط خاله مریم در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار گردید.
موضوع قصه : پادشاه ملک
پادشاه قصه ما هفت زن داشت. بعد از مدتی پادشاه اسب ها را زین کردن و به صحرا برای گردش رفتند درصحرا مردی را دیدن که چوب جمع آوری میکند به پیرمرد گفتن بیا همراه ما نهاربخوربعدپادشاه از مرد چوب فروش پرسید اسمت چیه پیرمرد جواب داد:ملک .
پادشاه گفت ملک فقط منم که پادشاه ام تو یک مردفقیر چوب فروش هستی نه ملک . زن هفتم پادشاه آمد دید که بین پادشاه و مردچوب فروش جروبحث بود زن پادشاه به پادشاه گفت: که این مرد چه تقصیری داره اسمش ملک هست و از بد شانسی فقیر و چوب فروش شده پادشاه به زنش گفت:چرا از مرد چوب فروش طرفداری میکنی پادشاه از زنش قهر کرد وبه زنش گفت تمام لباس ها وطلاهای که مربوط به پادشاه هست ازتنت در بیاور و همراه پیر مرد برو.
بعدزن پادشاه و خانواده پیرمرد (زن و پسر پیرمرد ) چوب ها را در تابستان جمع میکردنند و در زمستان با فروش دو برابر به کارکنان پادشاه پول را پس اندازمیکردنند تا اینکه یک قصری درست کردن که از قصر پادشاه بزرگتر و بر سردر قصر تابلوی از مرد چوب فروش نصب کردند تا همه بدانند که این قصرمردی هست که زمانی چوب فروش بوده حالا شده پادشاه . .
روزی پادشاه را به قصرشان دعوت کردند وپادشاه گفت من قصر شما رو بلد نیستم پیر مردگفت من از پیش قصر شما تا در قصرخودم قالی قرمز میندازم پادشاه رفت و داخل قصر شد پیرمرد پادشاه را به داخل اتاقی راهنمایی کرد وگفت که این شخص کسی است که ماجرای پادشاه شدن من را برایت تعریف می کند پادشاه وقتی داخل شد دید که آن شخص همسرش است وماجرای پادشاه شدن مرد چوپ فروش را تعریف کرد. گفت:ا باید شما ازتابلوی سردر قصر متوجه همه چیز بوده باشید.