قصه گویی سنتی این هفته در تاریخ 5\10\96 و در تاریخ 12\10\96 که توسط خاله مریم در دو جلسه در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار گردید.
موضوع قصه امشب ما : پادشاه وسه پسر بنام های ملک سلیمان ، ملک ابراهیم، ملک محمد
ازبین پسرها ملک محمد از همه آنها بهتر بود او هفت سال داشت اهل نماز و عبادت بود یک شب ملک محمد خواب عجیبی می بیند که پیرمردی پیش او میاید میگوید یک عدد سیب بهت می دهم تخم این سیب را در باغ خانه بکار وقتی از خواب بیدار شد دید که همان سیب سرخ که پیرمرد در خواب برایش داده بود روی بالشت ش هست . ملک محمد پیش پدرش رفت و ماجرای خوابش را برای پدرش تعریف کرد که پیرمردی را در خواب دیدم که بهم گفت : سیب خودت تنها بخور و تخم سیب را در باغ خانه بکار .پدرش از خواب ملک محمد تعجب کرد.
17 سال بعد دوباره خواب همون پیرمرد را دید که این بار بهش گفت: امشب این درخت سیب ثمر می دهد که ثمر این درخت فقط سه عدد سیب است که یکی برای برادر بزرگتر و یکی برای برادر وسطی و یکی هم سهم خودت هست . سیب ها را نخورید و کسی آنها را نکند پیرمرد به ملک محمد میگوید هرشب یکی از پسرها باید نگهبانی بدهند. ملک سلیمان و ملک ابراهیم در شبهای که برای نگهبانی بودن خوابشان برد اما شب نگهبانی ملک محمد شمشیر وکتابش را برداشت وقتی خوابش میگرفت شروع به خواندن کتابش می کرد ، یهو دید یک دست از آسمان دارد به طرف درخت سیب می آید شمشیرش را درآورد و آن دستی با شمشیرش خونی کرد و آن دست ناپدید شد و به طرف خون ریخته شده رفت . دید که خون تا ته لب چاه ریخته است وهمان جا بر سر چاه نشت تا که برادرانش آمدند ملک محمد داخل چاه رفت دید که در ته چاه خون ریخته شده است دنبال خون رفت دید که دختر زیبارویی کنار دیو نشته و دیو خواب بود ملک محمد از دختره سوال کرد که شما که هستید دختره جواب می دهد من همان سیبی هستم که روی درخت بودم واین دیو می خواهد من را بخورد ملک محمد دیو را می کشد . دختره به ملک محمد می گوید از سرزمین دیوها دو چیزی برای خودت پیدا کن یکی صندوقچه طلا که از آن خروس بیرون می آید و با قوقولی کردن طلا از دهنش بیرون میاد و یکی دیگه دست ساز است که اگربه راست بچرخانی از آن طلا و اگر به چپ بچرخانی از آن نقره بیرون میاید. بعد برادران ملک محمد دختره را با طناب ازچاه بیرون میکشند وموقع که نوبت ملک محمد میرسد که او را از چاه بیرون بکشند برادران ش نصف چاه ملک محمد را رها می کنند و ملک محمد هفت طبقه به زیر زمین میرود ………. و ادامه ی داستان
بعدش سیمرغ ملک محمد را از زیر زمین به روی زمین میاورد و سیمرغ سه عدد پرش را به ملک محمد می دهد در زمانی که به من احتیاج داشتی آنها را آتش بزن ……
و زمانی که ملک محمد به خواستگاری دختره می رود می گوید چیزهای که درون چاه بهت گفتم از سرزمین دیوها با خود بیاور آورده ای یانه دختره میگدید من با کسی عروسی میکنم که این شرط های من را قبول کند شرط ش این بود که صندوقچه طلای بیاورن که از آن خروس بیرون میاد و باقوقولی کردن طلا از دهنش بیرون میاد و یکی دست سازی که اگر به راست بچرخانی طلا و اگر به چپ بچرجانی نقره از آن بیرون میاد ملک محمد شرط دختره را قبول کرد و باهمدیگه عروسی کردنند .
قصه گویی در تاریخ 12\10\96
قصه گویی درتاریخ 5\10\96