قصه گویی سنتی روز سه شنبه تاریخ 96/11/10 ساعت ۱۸ توسط خاله مریم در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار گردید.
موضوع قصه ی امشب ما : پسر پادشاه و دختر هیزم فروش
یک پیرمرد هیزم فروش که دوتا دختر داشت دختر بزرگتر خیلی بداخلاق بود اما دختر کوچکترپیرمرد خیلی خوش اخلاق و مهربان بود دختر کوچکترهمیشه همراه پدرش به صحرا می رفت و در جمع کردن هیزم به پدرش کمک می کرد . روزی یک مرد اسب سوار پیش آنها رد شد و آب طلب کرد و دختر پیرمرد به مرد اسب سوار آب داد.روز بعد دوباره مرد اسب سوار به پیش هیزم فروش رفت اما اینار از دختر کوچکترش خواستگاری می کند مرد هیزم فروش میگویید من شما را نمیشناسم چطوری دخترم را به شما بدهم . مرد اسب سوار می گویید من دو تا معما به شما می دهم اگر معما را حل نکردی دخترت باید به من بدهی پیرمرد گفت بگو معما ت چیه 1- کاسه چینی که نصف ش آبی ونصف دیگرش سفید است چیه . پیر مرد وقتی به خانه رسید در گوشه ی نشست و به فکر فرو رفت دخترکوچکترش پرسید پدر چه شده است و ماجرای به دخترش گفت : دختره گفت جوابش تخم مرغ میشود نگفته نصف کاسه زرد است و بجای زرد گفته نصف کاسه آبی است تا شما را گیچ کند پیر مرد جواب معما را به مرداسب سوار گفت :جواب معمای شما تخم مرغ است و درست بود 2- از برگ گل برای من قبای درست کن و 40 روز فرصت داری که برای من درست کنی . پیر مرد وقتی به خانه رسید در گوشه ی نشست و به فکر فرو رفت دختر پرسید این بار دیگه چه شده است پدرش گفت که این بار معمای دیگری را مطرح کرده حالا من چه جوری از برگ گل قبا برایش درست کنم. و روزها گذشت تا اینکه روز 40 روزی فرار رسید دخترش به پدر گفت برو پیش مرد اسب سوار و بهش بگو از تخم گل برای شما نخ بیاورد تا شما برای او لباسی ازبرگ گل درست کنید . پسراسب سوار گفت این معما را شما حل نکردید بگو استادت چه کسی است که این معمای سخت را حل کرده پیرمرد جواب داد که دخترم این معما را حل کرده است . پسر اسب سوار پیرمرد هیزم فروش را سواربر اسب می کند و به قصر میبرد حالا اینجا پیرمرد می فهمد که این پسر پادشاه است و اگر به خواستگاریش جواب بله ندهد جانش در خطر است . و در پایان پسر پادشاه و دختر هیزم فروش با همدیگرعروسی می کنند.
