قصه گویی سنتی روز سه شنبه تاریخ 96/12/8ساعت 18:30توسط خاله مریم در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار گردید.
موضوع قصه امشو ما : غلام دروغگو
یک پادشاهی بود شب که می شد همراه وزیرش می رفتند به داخل شهر می گشتند تا ببینند نگهبانان، کارگران و مردم شهر کارشان راخوب انجام می دهند یا نه .
یک شب پادشاه در راه به یک ماهیگیری رسیدن و گفت چرا ناراحت هستی مرد جواب داد چطوری ناراحت نباشم از صبح تا حالا در پی ماهیگیری بودم ولی هیچی نصیبم نشده است پادشاه به مرد گفت برو و دوباره تور ماهیگیرت را به دریا بینداز هرچه در تورت افتاد من آن را 100 درهم میخرم وقتی تورش را بالا اورد در تور یک صندوقچه بود و آن را باز کردند دیدند که درون صندوقچه یک زن جوان است که کشته شده بود. پادشاه خیلی تعجب کرد و بعد به وزیر سه روز مهلت می دهد که قاتل این زن را پیدا کند. اما سه روز وزیر به پایان رسید و قاتل را پیدا نکرد و پادشاه خواست که وزیر را اعدام کند مرد جوان به پادشاه گفت وزیر بی گناه است من قاتل هستم یهو یک پیرمرد از جمع بلند شد و گفت من قاتل هستم .بعد از کلی سوال معلوم شد که مرد جوان قاتل آن زن هست و آن زن هم همسر آن مرد جوان بود پادشاه گفت چرا همسرت را به قتل رساندی مرد جوان گفت یک روزی که همسرم مریض بود و داروی آن فقط به بود و چون فصل به نبود مرد جوان رفت به شهر بصره تا به برای درمان زنش بیاورد وقتی آمد دید همسرش خواب است و به ها روی بالش همسرش گذاشت و رفت به دکانش و بعد غلام آمد پیش مردجوان در حالی که یک عدد به در دست داشت و مردجوان گفت این به را از کجا آوردی غلام جواب داد از پیش دوست قدیمی که زمانی او را دوست داشتم مرد جوان با شنیدن این حرف عصبانی شد و دلیل کشتن همسرش این بود اما همه حرفاهای غلام دروغ بود.
پایان قصه