کتابخانه گزیر

کتابخانه راسخ گزیر

ارسال شده توسط کتابدار گزیر در ژانویه - 23 - 2020 0 دیدگاه

قصه گویی خاله مریم برای دانش آموزان کلاس اول ابتدائی پسرانه باموضوع کلاغ روز چهارشنبه در تاریخ 1398/11/02 در ساعت 10:30 در مدرسه ابتدائی پسرانه شهید مصطفی خمینی برگزار شد.

IMG-20200122-WA0025IMG-20200122-WA0026IMG-20200122-WA0028

 

قصه گویی خاله مریم برای نونهالان با موضوع شیر و روباه روز چهارشنبه در تاریخ 25/10/1398ساعت 10:15در محیط مهدکودک سمیه گزیر برگزار شد. 

IMG_20200115_101849IMG_20200115_102028

 

 

 

 

 

 

 

قصه گویی سنتی هر هفته روز های سه شنبه ساعت ۱۹:۳۰ توسط خاله مریم در سالن کتابخانه راسخ گزیر برگزار میگردد.

قصه امشو ما در تاریخ : 21/12/1397 توسط خاله مریم با موضوع : انتخاب جانشین پادشاه

خلاصه ی قصه : روزی از روزها در یک شهر پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت اما پسری نداشت که جانشینی برای خود انتخاب کند پادشاه برای انتخاب جانشین ش خیلی نگران بود چون دخترش نمی تواند جانشین او شود . پادشاه و دخترش در فکر نقشه کشیدن این بودند که دخترپادشاه خودش را به لال بودن بزند تا پادشاه بتواند از این طریق برای خودش جانشین انتخاب کند . به وزیر می گوید  در شهر جار بزند تا مردم جمع شوند راه چاره ی برای درمان دخترپیدا کنند مردم شهر جمع میشوند ولی درمانی برای دختر پیدا نمی کنند تا اینکه یک چوپانی پیدا می شود . پادشاه، دختر،وزیر و چوپان  در اتاق نشسته بودند چوپان یک داستان تعریف می کند داستان چوپان: یک مرد جوانی فانوسی در دست داشت در راه به پیرمردی رسید پیرمرد به جوان می گوید فانوست را به من می دهی تا فردا بهت باز گردانم فردای آن روز جوان به سراغ پیرمرد می رود تا فانوسش  را از پیرمرد بگیرد پیرمرد می گوید من فانوسی از شما نگرفتم پیرمرد و جوان میروند نزد قاضی . قاضی حرفهای پیرمرد را به خاطر سن و سالش قبول میکند در همین لحظه دخترک حرف میزند که حرفهای پیرمرد دروغ است دروغ است و در پایان همه ی داستان چوپان دروغ بود بخاطر اینکه دختر حرف بزند .پادشاه در همین لحظه تاج وتخت پادشاهی بر سر چوپان می گذارد وپسر از چوپانی به پادشاهی میرسد .

PhotoGrid_1552456525138

قصه امشو ما در تاریخ :1397/11/16 توسط بی بی زینب با موضوع : دو برادر

دو تا برادریکی فقیر و دیگری ثروتمند که صاحب فرزند نمی شدند پیش یک درویش رفتند تا برایشان دعای بخواند تا خداوند به آنها فرزندی دهد درویش به آنها گفت: هروقت صاحب فرزند شدید اگریکی پسر و دیگری دختر شد آنها باید با یگدیگر ازدواج کنند بعد از مدتی  برادرفقیر صاحب فرزند پسر و برادرثروتمند صاحب دختر شدند  وقتی که آنها بزرگ شدند پدر و مادردختره راضی نشدند که آنها باهم ازدواج کنند چون خانواده پسرفقیر بودند و برادر ثروتمند پسر برادرش را قبول نمی کرد چون میخواست دخترش به یک ثروتمند عین خودش بدهد . ولی پسر و دختر خیلی علاقمند به هم بودند روزی از روزها پدر دختره با درویش که برایشان دعای خوانده بود روبه رو شد و به یاد حرفهای درویش افتاد که اگر شما صاحب فرزندی بودی آنها را به عقد همدیگر در بیاورید بعدش خانواده دختر راضی شدند که دخترشان را به پسر برادرش ازدواج کند .

PhotoGrid_1549431649114

 

 

قصه امشو ما در تاریخ : 18/10/1397  توسط خانم طیبه نعمتی با موضوع : گنج بزرگ

خلاصه ی قصه : حضرت عیسی برای اینکه از دست یهودیان نجات یابد  همراه با یاران به شهر دیگری رفتند و در خانه ی خراب ای سکونت کردند در آن خانه گنجی پیدا کردند و حضرت عیسی به یارانش گفت : به این گنج دست نمیزنید تا زمانی که من برگردم و حضرت عیسی به شهر رفت و در آنجا به یک پسر جوان روبه رو شد آن پسر جوان حضرت عیسی را به خانه اش دعوت کرد فهمید که این جوان یک آدم خوش اخلاق و درستکار ولی از اسلام چیزی نمی دانست با حرفهای حضرت عیسی آن پسر جوان یکی از یارانش شد حضرت عیسی پیش یارانش برگشت در حالی که آن  جوان همراهش بود و به یارانش گفت : این مرد گنج بزرگ است ما به این گنجی که درون این خانه است نیازی نداریم این پسر جوان بزرگترین گنج است .

PhotoGrid_1547019396246

 

 

اجرای قصه گویی سنتی توسط خاله مریم در جشنواره بومی محلی مدرسه دخترانه خدیجه کبری (س)  در روز چهارشنبه 97/9/21 با موضوع : صبر

خلاصه ی قصه :

یک زن و مردی که تازه با همدیگر ازدواج کرده بودند. مرد به شهر دیگر مسافرت می کند تا  درس علم یاد بگیرد  هنوز فرزندی نداشتن درس علم او 20سال طول کشید در موقع برگشتن در راه به یک چوپان می رسد و چوپان از او می پرسد از کجا می آیی مرد جواب داد رفتم علم بخوانم چوپان از او پرسید آیا می دانی کلید علم چیست گفت نه . چوپان به او گفت چند سال پیش من کارگری بکن تا معنی کلید علم را بدانی و بعد از چند سال دوباره چوپان از مرد پرسید حالا فهمیدی کلید علم چیست جواب داد صبر.

زمانی که به خانه اش رسید یک پسرجوانی را دید که در اتاق همسرش خوابیده خیلی عصبانی شد وخواست آن پسر جوان را بکشد ولی باخود گفت حالا شب هست و تا صبح صبر میکنم صبح که اذان گفت همسرش آن پسرجوان را صدا زد ای پسرم بلند شو تا برای نماز صبح  به مسجد بروی درآن زمان مرد فهمید که آن پسرجوان پسرش هست . در این زمان به یاد حرف چوپان افتاد که به او فهماند کلید علم صبراست.

PhotoGrid_1544603255300

 

قصه روز سه شنبه در تاریخ 97/09/13 در فضای باز و در محیط پارک با موضوع :  ملک محمد قسمت دوم

IMG_20181204_182913

 

 

PhotoGrid_1543947104300 (1) PhotoGrid_1543946621755

 

 

قصه روز دوشنبه در تاریخ 97/09/12 برای نو نهالان در محیط مهد کودک با موضوع:  حیوانات خانگی مادر بزرگ

IMG_20181203_102726   IMG_20181203_103609

IMG_20181203_103632   IMG_20181203_103838

 

قصه روز چهارشنبه در تاریخ 1397/9/7 با موضوع : پروانه

خلاصه ی قصه : پسری بود باغی که نزدیک خانه شان بود می رفت و پروانه های زیادی داشت وپسره پروانه می گرفت وداخلی قوطی می کرد. یک شب خواب می بیند که خودش پروانه شده بود دپسر دیگری می آید وهمین پروانه را می گیرد ولای کتابش می گزارد. وپسر پروانه لای کتابش را فشار می دهد وپروانه احساس می کنند که پاهاش دارد می شکنند وجیغ می زنند واز خواب می پرد .

 

 

 

IMG_20181128_102500 IMG_20181128_102523

قصه روز چهارشنبه در تاریخ 1397/8/30 با موضوع : آدم تنبل و دزد

خلاصه ی قصه : پیر زنی بود که یک پسر تنبل داشت که حوصله ی کار کردن نداشت  سرکارش ماندگار نبود . در راه با یک پسر دزدی آشنا میشود پسر دزد به پسر تنبل می گویید به باغی برویم برای دزدیدن میوه برای فروش . آنها مشغول دزدی بودند که کدخدا آنها را میبند در حین فرار لباس پسر تنبل به درخت گیر میکند در همان زمان از خدا کمک میخواهد که نجات ش دهد که  دیگر دست به  دزدی نزند نجات یافتن او بخاطر دعای خیر همیشگی مادرش بوده .

PhotoGrid_1542995362398      PhotoGrid_1542995221859

 

 

قصه امشو ما در تاریخ : 1397/8/29 با موضوع : ملک محمد

 

خلاصه ی قصه : پادشاهی بود یک پسر داشت بنام ملک محمد  و مادر ملک محمد فوت شد  بعد از این ملک محمد  خیلی ناراحت و دلگیر بود پدرش در این فکر بود که چگونه او را شاد کند به فکرش رسید که یک  آهو برای سرگرمی او بخرد . بعد از هفت سالگی ملک محمد پادشاه زن دوم گرفت زن پادشاه یک پسر هم داشت  زن پادشاه همیشه نگران این بود که پادشاه پسرش را جانشین خودش کند . زن پادشاه در فکر نابود کردن ملک محمد تا پسر خودش جانشین پادشاه شود ………..

PhotoGrid_1542995634467        PhotoGrid_1542995534990

 

 

 

 

 

 

قصه امشو ما در تاریخ :97/7/3 با موضوع : خیاط شجاع

IMG_20180925_192507 IMG_20180925_192538

 

دیدگاه خود را بنویسید


  • RSS
  • Delicious
  • Digg
  • Facebook
  • Twitter
  • Linkedin
  • Youtube

جستجو

مطالب محبوب

بخش نوجوانان

در این بخش منابع و سایت های مرجع زبان برای ...

مسابقه بزرگ اطلاعات عمومی ویژه روز دختران

کتابخانه راسخ گزیر به ­مناسبت روز دختران اقدام به برگزاری ...

مسابقه ی عکاسی در گزیر

فرصتی استثنایی جهت به اشتراک گذاشتن عکسهای خود با شرکت ...

کلاس های تقویتی دبیرستان و تست کنکور

بدینوسله به اطلاع کلیه داوطلبان آزمون سراسری سال 94 می ...

رتبه های برتر کنکور گزیر

دست اندرکاران کتابخانه عمومی مشارکتی راسخ گزیر ضمن ارج نهادن ...