قصه هجدهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع گردوی جادویی
خانواده ی یک پسر نوجوانی داشتند پدر خانواده به پسر گفت من دیگر پیر شدم و توانایی انجام کاری را ندارم تو باید برای خودت کاری پیدا کن پسر رفت تا رسید به یک روستا و در آنجا پیش یک نفر مشغول به کاری شد هفت سال پیش آن مرد کار کرد و بعد از ۷ سال دستمزد او را یک دانه گردو داد پسر چیزی نگفت و گردو را برداشت و خدا را شکر کرد و به شهر خود بازگشت در راه زیر درختی نشسته و چون خیلی گرسنه بود گردو را بیرون آورد و خواست آن را بخورد وقتی آن را باز کرد از گردو کلی جواهرات طلا ،نقره ،غذا و حیوانات از آن نیز بیرون آمدند بعد از خوردن غذا فکر کرد چطوری این همه چیز را همراه خود به شهرش ببرد ناگهان غولی ظاهر شد و گفت من می توانم این کار را برایت انجام دهم ولی یک شرط دارد که روز عروسیت من تو را آتش روی قلیان کنم پسر قبول کرد غول همه چیز را دوباره درون گردو قرار داد پسر با گردو پیش خانواده اش رفت و در شهرش دوباره گردو را باز کرد و با جواهرات و طلا هایی که در آن بود برای خودش خانه ای درست کرد و آن را به پدر و مادرش هم داد و بعد از ۷ سال عروسی کرد هفت روز و هفت شب عروسی گرفت غول روز عروسی ش ظاهر شد پسر ترسید که باید آتش روی قلیان غول شود غول آمد به پیش پسر و گفت چون تو پیش آن مرد هفت سال کار کردی بدون هیچ دستمزدی و با گردویی که به تو داد خدا را شکر کردی پس من تو را بخشیدم و از شرط خود منصرف شدم و غول برای آنها آرزوی خوشبختی کرد .
قصه هفدهم خاله مریم در ایام قرنطینه برای خردسالان با موضوع آدم بی عقل
یکی بود یکی نبود یک پیرزنی بی عقلی بود و یک دختری داشت دخترش در شهر دیگری زندگی می کرد تصمیم گرفت برای دیدن دخترش به شهر اوبرود در راه به مغازه پارچه فروشی رسید پیرزن بی عقل فکر کرد پارچهها سردشان میشود و کبریت را از جیب ش بیرون آورد و خواست پارچه ها را گرم کند تا کبریت ت را روشن کرد تمام پارچه ها و مغازه آتش گرفت و فرار کرد . به خانه دخترش رسید یک روز در خانه دخترش پیش گوسفندان رفت و با آنها حرف زد اما گوسفندان که نمیتوانند حرف بزنند او ناراحت شد و چاقو را آورد و زبان همه گوسفندان را برید وقتی دخترش باخبر شد دید که همه گوسفندان مرده اند دختر از مردن گوسفندانش ناراحت شد و روز بعد دخترش برای آوردن آب از چاه از خانه بیرون رفت نوزاد خود به مادرش سپرد او نوزاد را حمام کرد چون بلد نبود او را بدرستی حمام کند بچه خفه شد و فکر کرد که بچه خواب است و بچه را برد در گهواره اش خواباند و زمانی که دخترش برگشت دیگه نوزاد از خواب بیدار نمی شود و فهمید که بچه اش مرده است و با دو دست به سرش زد و به مادرش گفت این چکاری بود من را بدبخت کردین و زندگیم را تباه کردی اینم از قصه آدم بی عقل
قصه شانزدهم خاله مریم در ایام قرنطینه برای خردسالان با موضوع *خاله تُرو و خاله لَوا ( یک شغال و یک روباه )
شغال به روبا گفت بیا بریم برای خودمان خانه ای درست کنیم فردا روز باد و باران می آید خانه ای داشته باشیم اما روباره به حرفهای شغال توجه نکرد و بعد از چند روز باد و باران شدیدی شروع شد روباه روز بارانی از زیر این درخت به آن درخت میرفت ولی باد سرد و باران آنقدر زیاد بود که چاره ای نداشت جز اینکه به در خانه شغال برود تقتق تق در خانه شغال زد او گفت نصف شب کیه در میزند روباره گفت امشب اجازه بده تا در خانه تو بمانم چون بیرون خیلی هوا سرد است گفت چرا به حرفهایم گوش ندادی برای خود خانهای نساختی امشب تو رو را در خانه راه می دهم و برای دفعه بعد باید حرفهایم را گوش کنی. نصف شب روباره گرسنه میشود و همه ی ماست ها را از ظرف میخورد صبح که بیدار شد هیچ ماستی در طرف نبود شغال دم روباه راکند و نزد خود به گرو گذاشت شغال به روباه گفت باید برایم شیر بیاورید تا ماست درست کنم روباه پیش گوسفند رفت و به او می گوید به من مقداری شیر بده تابرای شغال ببرم گوسفند گفت من گرسنه ام و غذایی نخوردام چطوری میتوانم شیر به تو بدهم برایم خرما بیار رفت و پیش درخت نخل و از درخت خواست که برایش خرما بدهد درخت نخل گفت برو برایم آب بیاور تا من سیراب شوم تا خرما بدهم روباه به سر چاه رفت و آب از چاه بیرون آورد و به نخل داد و نخل به او خرما داد و خرما را به گوسفند می دهد و گوسفند برای او شیر می دهد شیر را به پیش شغال برد و او ماست درست کرد و بعد شغال دم روباره را پس داد .
قصه پانزدهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع دختر پادشاه و سیاه در تاریخ ۹۹/۶/۲۲ برگزار گردید.
قصه چهاردهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع خواهر آهو قسمت دوم
زن همسایه(پیرزن ) دختر را در قصر و باغ پادشاه میگرداند و بعد او را به سر چاه می برد پیرزن از چاه میپرسد من زیباتر هستم یا زن پسر پادشاه چاه جواب داد زن پسر پادشاه هم از لحاظ طلا و جواهراتی که دارد و هم از نظر سن و سالی که دارد زیباتر است و پیرزن تمام طلا و جواهرات و لباس های زیبا او را برداشت و او را به درون چاه انداخت و آهو را که برادر دختر بود همراه خود به خانه برد و پیرزن دختر خود را جای زن پسر پادشاه قرار داد چون دخترش صورت زیبا نداشت و به او گفت اگر پسر پادشاه پرسید چرا صورتت اینجوری شده بگو در جلوی آفتاب کار کردم و اگر گفت چرا پایت لنگ شده بگو فکر کردم شما آمدی دویدم و ساق پایم پیچ خورد و الان درد میکند و پسر پادشاه بعد از مدتی آمد سیب قرمز در دستمال سبز گذاشت از بالای دیوار به درون خانه انداخت و در زد پسر پادشاه از دیدن چهره دختر تعجب کرد. دختر گفت من خیلی دلم می خواهد گوشت این آهو بخورم پسر پادشاه تعجب کرد و گفت مطمئن هستی این آهو را سر ببریم گفت بله ( آهو که برادرش هست چطور میگوید او را سر ببریم ) وقتی خواستند آهو را سر ببرند آهو از خانه فرار کرد و سه بار رفت سرچاهی که خواهرش درون آن است آخرین بار پسر پادشاه همراه آهو به سر چاه رفت صدایی از درون چاه شنید پسر پادشاه فرزندانش یک پسر یک دختر و همسرش را از درون چاه بیرون آورد و زنش همه ماجرا را برای پسر پادشاه تعریف کرد که زن همسایه چه بلاهایی بر سر او آورده و او را به درون چاه انداخته است و پسر پادشاه آنها را به خانه آورد و دختر زن همسایه تاوان سختی پس داد.
قصه چهاردهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع خواهر آهو قسمت اول
یک خواهر و برادری بودند پدر و مادرشان فوت کرده بود و هیچ چیزی برای خوردن نداشتند روزی تصمیم میگیرند که به شهر دیگری بروند در را خیلی تشنه شدند به کاروانی رسیدند از آنها خواستند که به آنها آب بدهند گفتند آب ما در پوست گردو (خیلی کم)است و نمیتوانیم به شما بدهیم به کاروان دوم رسیدند آنها هم آبی نداشتند که به آنها بدهند. آنها به خانه پیرزنی رسیدند پیرزن هم آبی نداشت که به آنها بدهد پیرزن گفت در بیابان سه حوض آب آنجاست یکی از حوض مال گرگ ها و دیگری مال آهوها و از سومین حوض آب بخورید که مال انسان هاست آنها رفتند تا اینکه به حوض آبها رسیدند و پسر نتوانست تحمل کند و از حوض آهو آب خورد و به آهو تبدیل شد آن خواهر و برادر زیر درختی نشستند و از راه دور صدای کاروانی را شنیدند دختر بالای درخت رفت و برادرش(آهو ) زیر درخت بست و پسر پادشاه زیر درخت استراحت کرد دخترک از ترس اینکه برادرش که آهو است را بکشند گریه کرد و اشک چشمانش بر صورت پسر پادشاه ریخته پسر متوجه دختر بالای درخت شد و پسر پادشاه آنها را همراه خود به قصر برد و با آن دختر ازدواج کرد و پسر پادشاه به مسافرت رفت و از دختر خواست که در خانه بماند و بیرون نرود و گفت وقتی برگشتم یک سیب سرخ را در دستمال سبز قرار میدهم و از بالای دیوار به داخل خانه میاندازم تا شما متوجه آمدن من از سفر شوید و زن همسایه صدای آنها را شنید و بعد از چند روز به خانه آنها آمد و گفت بیا تو را به باغ پادشاه که تا حالا ندیده ای ببرم و گفت همهی طلاهایت و لباس زیبا بپوش تا تو را به باغ پادشاه ببرم.
قصه سیزدهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع ملک محمد و سیمرغ قسمت دوم
سیمرغ او را به سرزمین پادشاه برد و در باغ پادشاه مشغول باغبانی شد روزی دختران پادشاه در باغ مشغول قدم زدن بودند ناگهان دختر کوچک پادشاه چشمش به ملکمحمد افتاد و او عاشق ملک محمد شد . پادشاه هفت دختر داشت شش تا از آنها با پسران پادشاه شهر های دیگر ازدواج کردند اما دختر هفتم قبول نکرد با پسر پادشاهان ازدواج کند انتخاب دخترپادشاه ملک محمد بود پادشاه از انتخاب دختر ناراحت شد و این کار باعث کوری چشمان او شد سیمرغ سه پرش را به او داد و گفت وقتی به من نیاز داشتی یکی از پر هایم را آتش بزن و من به کمکت می آیم پر اول لباس زیبا به او داد زمان ازدواج با دختر پادشاه . پر دوم را آتش زد و از او خواست قصر زیبا برایش بسازد قصری هفت طبقه بزرگتر از قصر پادشاه برایش آماده کردند وزیران پادشاه از خواب بیدار شدند و خبر را به پادشاه رساندن پادشاه چشمانش خیلی درد میکرد و به دامادهایش گفت بروید برای من طبیب بیاورید طبیب گفت تو باید مغز آهو بخورید چشمانت خوب میشود ملک محمد این خبر را شنید و تمام آهو های دشت را جمع کرد و گفت که همه شفا از مغز آهو به قلب آهو برود و دامادهای پادشاه پیش پیرمردی ( ملک محمد) که آنجا نشسته بود و تمام آهوها دور او جمع شدند و از او خواستند مغز آهو برای شفای پادشاه به آنها بدهد ملک محمد از آنها خواست که اگر غلام او شوند مغز آهو به آنها میدهد آنها مجبور شدند قبول کنند چون آهوی دیگر در دشت نبود و مهر غلامی را به پشت آنها زد و مغز را برای پادشاه بردند اما پادشاه شفا پیدا نکرد. ملک محمد جگر آهو پیش همسرش برد و آن را سرخ کرد و گفت آن را برای پدرت ببر پادشاه دخترش را به قصر راه نداد با اصرار زیادی او پدر دلش به رحم آمد و اجازه داد دخترگفت این را برای شفای چشمانت آوردن و دختر آن جگر سرخ کرده را به پدرش داد و کم کم چشمان او خوب شد. دختر پدرش و خواهرانش و داماد هایشان را برای شام به قصر خود دعوت کرد وقتی که شام خوردنشان تمام شد ملک محمد گفت من ۶ غلام در قصر شما دارم پادشاه گفت در قصر من ؟ ملک محمد گفت این ۶ داماد شما غلام من هستند پادشاه مهر غلامی بر پشت دامادهایش دید و از آن روز همه ی دادماد های پادشاه غلام ملک محمد شدند.
قصه سیزدهم خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع ملک محمد و سیمرغ قسمت اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود اسم قصه ما ملک محمد و سیمرغ بود او برادر و خواهری نداشت و در زمانی کودکی ملک محمد مادرش فوت میکند پدرش زن دیگری میگیرد. وقتی که ملک محمد به سن ۱۲ سالگی می رسد پدرش برای کار به شهر دیگری مسافرت می کند. یک روز ملک محمد با دوستانش بعد از تمام شدن مکتب شان به بازی رفتند به چاهی رسیدند از درون چاه صدای شنیدند و دیدند که سیمرغی درون چاه است و ملک محمد آن سیمرغ را به خانه میآورد تا بزرگش کند ملک محمد هر روز به سیمرغ شیر و شکر می دهد تا بزرگ شود و پشت آن را روغن می مالید و شانه می کرد و سیمرغ ش کم کم بزرگ شد ملک محمد و سیمرغ با یکدیگر صحبت می کردند. زن پدرش کینه ای نسبت به او در پیش میگیرد میخواست او را بکشد. کار هر روز پسر این بود که شیر و شکر به آن بدهد و پشت آنرا روغن و شانه میکرد. روز اول سیمرغ به ملکمحمد میگوید غذایی که در بشقاب است را نخور چون در آن زهر ریخته شده است به حرف سیمرغ ش گوش میده و غذای بشقاب نمیخورد و روز دوم زیر تشکش خار میریزد به حرف سیمرغ ش گوش میده و روی تشک نمیخوابد روز سوم خرده ریزهای شیشه دم در خانه میریزد و او به حرف سیمرغ ش گوش میده از روی دیوار داخل خانه می رود . زن پدرش فهمید که سیمرغ با ملک محمد حرف میزند و همهی نقشه ها او پسر را باخبر میکند زن میخواست سیمرغ ملکمحمد را بکشند. باخبر شد که پدر ملک محمد از سفر میاد به دروغ خودش را به مریضی انداخت و به همسر ش گفت طبیب گفته است باید جگر سیمرغ را بخورم که خوب شوم آنها تصمیم گرفتند فردا که ملک محمد به مکتب خانه میرود سیمرغ او را بکشند سیمرغ به ملک محمد گفت سه بار که صدای من را شنیدی بیا که میخواند مرا بکشند بار سوم که صدا را شنید از مکتبخانه فرار کرد وقتی به خانه رسید سوار بر پشت سیمرغ شد و پرواز کردند و هفت دور ،دور خانه شان چرخید و تمام کینه ی زن پدرش را کاغذی نوشت وپیش پدرش انداخت از شهر دور شد ودر سرزمین دیگری سیمرغ فرود میاد او سه موی خود را به ملک محمد داد و گفت زمانی که به من نیاز داشتی هر کدام از موهای مرا آتش بزنی من در آن زمان به کمک تو می آیم و سیمرغ پرواز کرد و رفت.
اجرای قصه گویی سنتی خاله مریم در ایام قرنطینه با موضوع کلید علم
خلاصه ی قصه :
یک زن و مردی که تازه با همدیگر ازدواج کرده بودند و مرد تصمیم گرفت به شهر دیگری مسافرت کند تا درس علم یاد بگیرد و آنها هنوز فرزندی نداشتند. درس علم او ۲۰سال طول کشید موقع برگشتن در راه به یک چوپان می رسد و چوپان از او می پرسد از کجا می آیی مرد جواب داد رفتم علم بخوانم چوپان از او پرسید آیا می دانی کلید علم چیست مرد گفت نه . چوپان به او گفت چند سال پیش من کارگری کن تا معنی کلید علم را بدانی. و بعد از چند سال دوباره چوپان از مرد پرسید حالا فهمیدی کلید علم چیست جواب داد صبر.
زمانی که به خانه اش رسید یک پسرجوانی را دید که در اتاق همسرش خوابیده خیلی عصبانی شد وخواست آن پسر جوان را بکشد ولی باخود گفت حالا شب هست و تا صبح صبر میکنم. موقع اذان صبح همسرش آن پسرجوان را صدا زد ای پسرم بلند شو تا برای نماز صبح به مسجد بروی درآن زمان مرد فهمید که آن پسرجوان پسرش هست . در این زمان به یاد حرف چوپان افتاد که به او فهماند کلید علم صبراست.