موضوع قصه مادر
در زمانهای قدیم مردم زندگی بادیه نشین داشتند و در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر بود او میخواست در طول روز پسرش در کنارش باشد و این امر پسر را آزار میداد فکر میکرد در چشم مردم کوچک شده هنگامی که موقعه کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را همراه خودمان نمی بریم وهمینجا بماند و مقداری غذا و آب برایش بگذار تا از شرش راحت شویم و همسرش گفت باشه و او این کار را انجام داد وقتی که آماده کوچ شدند زن مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا برایش گذاشت و زن کودک یکساله خود را پیش او گذاشت و آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود . زمانی که در سفر بودنند برای استراحت جایی ماندند مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن بودند مرد به همسرش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن گفت پسرت را کنار مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و به او گفت چرا این کار را کردی همسرش پاسخ داد که ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها که او بزرگ شد مانند شما که مادرت را گذاشتی و رفتی تا بمیرد او همین کار را با ما خواهد کرد حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد مرد اسب خود را سوار شدو به سمت مادر و فرزندش رفت وقتی به آنجا رسید همه ی گرگ ها به سمت مادر و پسرش حمله کرده بودند و مادر با یک دست فرزند او را در بغل گرفته بود و با دست دیگرش به طرف گرگ ها سنگ پرتاب می کند پسر وقتی این صحنه را دید فرزند و مادرش را نجات داد و از آن موقع به بعد هر کجا که می رفت مادرش را همراه خود میبرد و از زمان به بعد از مادرش مانند چشمانش مواظبت می کرد.